اینجا تهران است به وقت شلمچه!
بین الحرمین فاصله عشق است و عاشقی...
چه کسی می گوید که عشق و عاشقی جدایی پذیرند؟
فاصله برای ماست!!!!
فاصله برای ماست که نمی دانیم "حرم" یکی است...
جنوب زیاد رفته بودم،به عنوان زائر،خادم و روایتگر...ولی....
ولی این بار حال دیگه ای داشت...
آنجا همه ی اعضای گروه "عاشق " بودند...
آنجا همه ی اعضای گروه" نوکر" بودند...
همه چیز بوی کربلا می داد... صلوات های نصفه نیمه علیرضا کوچولو...همدل شدن خواهران گروه با دختران آبادانی وهمراه شدن با غصه ها و شادی هاشون ...
قیمه خوردن های تکراری... جوان هایی که در گلزار غریب آبادان با صفای دلشون از زائرین پذیرایی می کردند... تئاتر شلمچه که بوی حقیقت می داد...مجروح شدن سید و توسل به آقا ابا عبدالله(ع)... مناجات شبانه کنار اروند... همنشینی خالصانه برادران طلبه و جوان های آبادانی...و هزاران زیبایی دیگر که من لیاقت بازگو کردنش را ندارم...
با اینکه امسال زیاد برای زیارت به مناطق نرفتیم و بیشتر برای زائرین و مردم بومی کارهای فرهنگی و تبلیغی انجام می دادیم ولی مطمئنم که شهید مریم فرهانیان ،شهید شریف قنوتی ، شهید بیداری و همه ی شهدای آبادان و پیکر مطهر و مفقود شاهرخ در کوچه پس کوچه های شهر با ما بودند و به همین دلیل در این چند روز بچه های گروه "میقات الظهور" زیبا زندگی کردند...
ای کاش بعضی از همکلاسی ها و استادهای مان که در دانشگاه همه چیز را خلاصه کردند در عنوان هایی مثل دکتر،مهندس،هنرمند...و دم میزنند که در ایران مردم بلد نیستند چطور باید اندیشمندانه! زندگی کرد و آن هایی که می گویند صفا و خلوص اینجا ازبین رفته،می آمدند و همه ی چیزهای خوبی که سال هاست درمیان صفحات کتاب ها دنبالش می گردند در یک لحظه و فقط با یک دیدار لمس می کردند...و می دیدند هزاران دکتر و مهندسی را که عنوان رزمندگی در پیشگاه خدا را بر هرچیز دیگر ترجیح دادند...
ای کاش فراموش نکنیم همه ی آن چیزی را که هرسال در میان خاک های شلمچه و طلائیه می بینیم...
و ای کاش چشمانمان بسته می ماند و هیچ چیز نمی دید تا زمانی که در بین الحرمین گشوده شود...
ای کاش ما هم در رکاب مولایمان سید علی رزمنده وار بکوشیم که دیگر هیچ وقت این عمار؟ نشنویم....
ای کاش علقمه و عاشورا و علی اکبرها و دستان عباس ها در هیاهوی شهرمان به فراموشی سپرده نشود...
و ای کاش روزی بر روی ساعت هایمان بنویسند "اینجا تهران است به وقت شلمچه!"
ای کاش می آموختم که از کتابهایم،از فرصت تحصیلم ،از تکنولوژی و هرچیز دیگری که از آن بهره مندم به سبک اهالی شلمچه استفاده کنم...
سفر تمام شد و ما بازهم به شهرمان برگشتیم...
اما هنوز دلمان به وقت شلمچه اذان می گوید...
گوشمان فقط صدای خروش اروند را می پسندد...
ای کاش همیشه ساعت در تهران به وقت شلمچه تیک تاک می کرد...
و ای کاش.....
هرگاه این "ای کاش ها" عملی شد آنگاه شاید ما هم "شهید " شویم...!
"ما قافله ازجان گذشتگانیم،هر کس از جان گذشته نیست با ما نیاید...(شهید زین الدین)"
من و تو از کدام قافله ایم،رفیق؟؟؟؟